جدول جو
جدول جو

معنی رخت برداشتن - جستجوی لغت در جدول جو

رخت برداشتن
(تَ یَ / یِ کَ دَ)
جمع کردن اسباب و اثاث. برداشتن لباس و وسایل: برخاستم و به مدرسه شدم تا رختهابردارم و پیش شیخ آیم. (اسرارالتوحید ص 99). او را همچنان خفته بگذاریم و رخت برداریم. (گلستان). رخت برداشتند و جوان را خفته بگذاشتند. (گلستان) ، کوچ کردن و رحلت نمودن. (ناظم الاطباء). رفتن.
- رخت از (ز) جایی برداشتن، ترک آنجا گفتن:
ز منزل دلت این خوب و پرهنرسفری
بدان که روزی ناگاه رخت بردارد.
ناصرخسرو.
بر تن هرکه رفت پیکانش
رخت برداشت از تنش جانش.
نظامی.
تماشاروان باغ بگذاشته
مغان از چمن رخت برداشته.
نظامی.
آهی زد و راه کوه برداشت
رخت خود از آن گروه برداشت.
نظامی.
ترک سودای خام کن خسرو
که وفا رخت از این جهان برداشت.
امیرخسرو دهلوی
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دست برداشتن
تصویر دست برداشتن
دست برآوردن، دست بلند کردن
کنایه از ول کردن، صرف نظر کردن، دل کندن از چیزی
فرهنگ فارسی عمید
(دَ)
باز کردن در صندوق و تابوت و جز آن:
ز تابوت زر تخته برداشتند
که گفتار او خیره پنداشتند.
فردوسی.
- تخته برداشتن از دکان، واکردن دکان:
تو بزم ساز بعشرت که صبح باده فروش
پی صبوح تو این تخته از دکان برداشت.
حسین ثنائی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(پَ / پِ کَ دَ)
دست بلند کردن. دست را از روی زمین یا از روی چیزی بالا بردن و بلند کردن:
بدانم به دستی که برداشتم
به نیروی خود برنیفراشتم.
سعدی (کلیات ص 317).
اقتناع، دست برداشتن و گردن دراز کردن شتر به حوض تا آب خورد. (از منتهی الارب). استنان، دست به یک بار برداشتن. شباب، دو دست برداشتن اسب، دور کردن دست از چیزی که مماس با آن بود.
- دست از دهان یا از دهن برداشتن، بی پرده سخن گفتن و صرفه نکردن در دشنام دادن و بد گفتن و هرچه بر زبان آید بی تحاشی گفتن. (آنندراج). هرچه به دهان آید گفتن:
کرده از بس عرصه بر من تنگ دور روزگار
من هم آخر غنچه سان دست از دهن برداشتم.
فرج اﷲ شوشتری (از آنندراج).
شرم را می باید اول از میان برداشتن
کی به آسانی توان دست از دهن برداشتن.
رفیع (از آنندراج).
از دهن غنچه صفت دست اگر بردارم
قفل دیگر ز حیا بر لب اظهار من است.
طالب کلیم (از آنندراج).
- دست از لگام برداشتن، رهاکردن لگام. آزاد گذاردن. متعرض نبودن:
تا سوار عقل بردارد دمی
طبع شورانگیز را دست ازلگام.
سعدی.
، به بالا دراز کردن دو دست چنانکه گاه دعا. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
بفرمود تا خانه بگذاشتند
به دشت آمده دست برداشتند.
فردوسی.
اجلش در ندب اول گوید برخیز
دست چون باخته شد دست به یاران بردار.
انوری.
حاجتگاهی نرفته نگذاشت
الا که برفت و دست برداشت.
نظامی.
عاصیی که دست بخدا بردارد به از عابدی که کبر در سر دارد. (گلستان سعدی). دست انابت به امید اجابت به درگاه حق جل و علا بردارد. (گلستان سعدی).
- دست به دعا یا بسوی آسمان برداشتن، کنایه ازبلند کردن دست در وقت دعا خواستن. (از آنندراج). اقناع:
در خرابات چه حاجت به مناجات من است
دست برداشته دایم به دعا تاک آنجا.
صائب (از آنندراج).
، به علامت انکار دست افراشتن. (یادداشت مرحوم دهخدا). رفض، در اصطلاح کشتی گیران، دست خود را بر زمین بزور نهاده حریف را به دعوی گفتن که دست ما را از زمین بردار. (غیاث). دست خود بر زمین بند کردن و حریف رابه دعوی گفتن که بردار. (آنندراج) :
دست برداشتنت را چو فلک تاب نداشت
پشت دستی ز مه و مهر به پیش تو گذاشت.
میر نجات (از آنندراج).
، یازیدن. پرداختن:
پگه دست نخجیر برداشتند
ز گردون مه گرد بگذاشتند.
اسدی.
، رها کردن. یله کردن. ول کردن. و رجوع به دست داشتن شود.
- دست برداشتن از کسی یا چیزی، رها کردن امری یا کسی را. دست کشیدن از کسی یا از چیزی. او را به حال خود رها کردن. (یادداشت مرحوم دهخدا). کنایه از گذاشتن و تصدیع ندادن است. (از لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی) :
سر من دار که چشم از همگان بردوزم
دست من گیر که دست از دو جهان بردارم.
سعدی.
- دست از خود برداشتن، بی قیدی مطلق پیشه ساختن.
- ، خودسری پیشه کردن.
- دست از ریش کسی برداشتن، او را رها کردن. متعرض او نشدن.
- دست از کسی برنداشتن، از سرش وانشدن بدون حصول مقصود. (آنندراج) :
از او تا نقد آمرزش نمی گیرم نمی میرم
چو مزدوری که دست از کارفرما برنمی دارد.
جلالای کاشی (از آنندراج).
- دست برداشته شدن، آزاد شدن. (ناظم الاطباء).
- ، معزول گشتن. (ناظم الاطباء).
، معاف کردن و عفو و اغماض نمودن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تَ کَ دَ)
زحمت کشیدن. رنج کشیدن. مشقت و محنت دیدن:
یکی رنج بردار و او را ببین
سخنهای دانندگان برگزین.
فردوسی.
بدین آمدن رنج برداشتی
چنین راه دشوار بگذاشتی.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(تَ مِ کَ دَ)
رنگ گرفتن. (آنندراج). لون پذیرفتن. رنگ چیزی را قبول کردن:
گل پژمرده رنگی غیر حسرت برنمی دارد
دل افسرده داغی جز خیالت برنمی دارد.
میرزا جلال اسیر (از بهار عجم).
- رنگ خجالت برداشتن، از شرمگینی رنگ سرخ بر چهره گرفتن. رنگ سرخ پذیرفتن چهره از فرط شرم و حیا:
قامتت خم گشت و پشتت بار طاعت برنداشت
چهرۀ بی شرم تو رنگ خجالت برنداشت.
صائب (از بهار عجم).
، رنگ بردن. رنگ سوختن. (آنندراج). بیرنگ ساختن واز بین بردن رنگ چیزی. رنگ چیزی را زایل ساختن و دگرگون کردن. و رجوع به رنگ بردن و رنگ سوختن شود:
ز صدمت تو توان کرد کوه را سیماب
ز هیبت تو توان رنگ ارغوان برداشت.
حسین سنائی (از بهار عجم)
لغت نامه دهخدا
(چِ کَ دَ)
زخمی شدن. رجوع به ’زخم’ و ’زخمی’ شود
لغت نامه دهخدا
(تَ زَ شُ دَ)
آغاز به راهروی کردن. آغاز رفتن کردن. راهی شدن. روانه شدن. برفتن درآمدن. رفتن آغازیدن:
راه برداشت، میدوید چو دود
سهم زد زآن هوای زهرآلود.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(تَ فَ دَ)
کوچ کردن. راهی شدن. عزیمت کردن. رحلت کردن. عازم شدن:
چو یک مه در آن بادیه تاختند
از او نیز هم رخت پرداختند.
نظامی.
از آن کوچگه رخت پرداختند
سوی کوچگاهی دگر تاختند.
نظامی.
چو کیخسرو از ملک پرداخت رخت
نهاد اندر آن تاجگه جام و تخت.
نظامی
لغت نامه دهخدا
تصویری از ثبت برداشتن
تصویر ثبت برداشتن
سیاهه برداشتن صورت برداشتن سیاهه برداشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نوت برداشتن
تصویر نوت برداشتن
یاد داشت برداشتن یاد داشت کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دست برداشتن
تصویر دست برداشتن
دست از کسی یا کاری دست کشیدن از او یا از آن ول کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ثبت برداشتن
تصویر ثبت برداشتن
((~. بَ تَ))
صورت برداشتن، سیاهه برداشتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زخم برداشتن
تصویر زخم برداشتن
إزالة الجرح
دیکشنری فارسی به عربی
تصویری از زخم برداشتن
تصویر زخم برداشتن
Scar
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از زخم برداشتن
تصویر زخم برداشتن
laisser une cicatrice
دیکشنری فارسی به فرانسوی
تصویری از زخم برداشتن
تصویر زخم برداشتن
залишати шрам
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از زخم برداشتن
تصویر زخم برداشتن
ทิ้งแผลเป็น
دیکشنری فارسی به تایلندی
تصویری از زخم برداشتن
تصویر زخم برداشتن
оставлять шрам
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از زخم برداشتن
تصویر زخم برداشتن
Narben hinterlassen
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از زخم برداشتن
تصویر زخم برداشتن
زخم چھوڑنا
دیکشنری فارسی به اردو
تصویری از زخم برداشتن
تصویر زخم برداشتن
ক্ষত রেখে যাওয়া
دیکشنری فارسی به بنگالی
تصویری از زخم برداشتن
تصویر زخم برداشتن
iz bırakmak
دیکشنری فارسی به ترکی استانبولی
تصویری از زخم برداشتن
تصویر زخم برداشتن
kuacha kidonda
دیکشنری فارسی به سواحیلی
تصویری از زخم برداشتن
تصویر زخم برداشتن
zostawiać bliznę
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از زخم برداشتن
تصویر زخم برداشتن
흉터를 남기다
دیکشنری فارسی به کره ای
تصویری از زخم برداشتن
تصویر زخم برداشتن
傷跡を残す
دیکشنری فارسی به ژاپنی
تصویری از زخم برداشتن
تصویر زخم برداشتن
להשאיר צלקת
دیکشنری فارسی به عبری
تصویری از زخم برداشتن
تصویر زخم برداشتن
meninggalkan bekas luka
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
تصویری از زخم برداشتن
تصویر زخم برداشتن
een litteken achterlaten
دیکشنری فارسی به هلندی
تصویری از زخم برداشتن
تصویر زخم برداشتن
dejar cicatriz
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
تصویری از زخم برداشتن
تصویر زخم برداشتن
lasciare una cicatrice
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
تصویری از زخم برداشتن
تصویر زخم برداشتن
deixar cicatriz
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از زخم برداشتن
تصویر زخم برداشتن
留下伤疤
دیکشنری فارسی به چینی
تصویری از زخم برداشتن
تصویر زخم برداشتن
दाग छोड़ना
دیکشنری فارسی به هندی